اعتراف
اعتراف میکنم...
بدجوری مریض بودم رفتم آمپول بزنم ، پرستاره گفت برو بخواب رو تخت ، شلوارت رو بکش پایین تا بیام
منم دیدم تخت تو اتاق خالی هست رفتم
کشیدم پایین و 
خوابیدم رو تخت!
یه 10 دقیقه گذشت دیدم هی صدا میزنه
آقای فلانی!
منم صدا زدم اینجام!
اومد زد زیرخنده گفت :
چرا اینجا خوابیدی؟گفتم برو تزریقات نه
اتاق انتظار!
برگشتم دیدم پشت سرم 20 تا آدم رو صندلی
نشستن و 
من 10 دقیقه داشتم براشون نمایش باسن
مبارک میدادم!!!! 
       + نوشته شده در چهارشنبه هجدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 13:53 توسط مجهول
        |